به نام خدا سلام؛ راستی بگو دیشب کی رو دیدیم؟ (آدم نوشته رو اینجوری شروع میکنه؟! بععععله بعضیا اینجورین). منتظر بودیم نه و نیم شه بریم داخل سالن سینما، دیدم یه پیرمردی از دور اومد با کلی سر و صدا با حامد خوش و بش کرد و رفت سراغ علی اکبر و ...گفتم لابد از دوستای حامده دیگه (عادت دارم. یه بار به کرهی ماه سفر کرده بودیم، باز یکی از دوستاش اونجا بود!). وقتی برگشت سمت من، سری از دور تکون دادم ولی یهو تو چهرهاش دقیق شدم دیدم ای وای اینکه
رائده! انگار گریمش کردن! رئیس بخش بین الملل جشنواره است. اون وقتا هم همیشه پیگیر جشنواره و عاشق فیلم بود. خدای من! چقدر گذشته؟! یه وجب بچهی دیروز، حالا راست راستی غالب موهای سر و صورتش سفید شده. گفتم حسابی پیر شدینا. خندید. هممون پیر شدیم. چیزی حدود 14-15 سال گذشته و وقتی با یه همچین گذر زمانی رو به رو میشی، تازه میفهمی که ای بابا، چی شد؟ عمرم کجا رفت؟ کی رفت؟ به چی گذشت و حاصلش چی شد؟ گفت که حالا دو تا دختر داره. سارا هم ازدواج کرده و یه دختر شیطون عین خودش داره. غزاله ولی مجرده. مونده وین و حالا استاد دانشگاهه. اصلا این بچههای آقای فریدزاده عین آکواریوم میمونن. از اینورشون، اونورشون پیداست. این حجم از خالص بودن رو من واقعا تو کسی ندیدم. همینن که داری تماشا میکنی. ظاهر و باطن. وقتی میخندن، از ته اعماق دل میخندن. وقتی حرف میزنن، راست راستکی راست میگن. خودشونن، بی هیچ رودربایستی و تعارف و بی هیچ شیلهپیلهای. واقعی و بکر. درست عین پدرشون.
خیلی خوب یادمه. روز اول که دیدمشون، انگار سالهاست همو میشناسیم. راحت و صمیمی. کلی گفتیم و خندیدیم و خیلی زود خودمونی شدیم.
از آقای فریدزاده پرسیدم. گفتم نمیان جشنواره؟ گفت نه دیگه بابا حوصله جشنواره رو ن باد...
ما را در سایت باد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9emozionante0 بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 23:03